سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه نشانم بده ...

سکانس اول : اردوگاه نیروهای بعثی - خرمشهر ؛ 2 فروردین 90
بعد از چند روزی که از اقامت بچه ها در اردوگاه می گذرد، قرار است امروز چرخی در شهر بزنند. بچه ها منتظر صبحانه هستند که دایی زنگ میزند : "صبحونه حاضره، الان میاریم، خوردید سریع حاضر بشید بریم موزه دفاع مقدس"

سکانس دوم : موزه دفاع مقدس - خرمشهر ؛ همان روز
دایی با آمبولانس از راه می رسد. دو نفری جلو نشسته و بقیه عقب آمبولانس خود را جا می دهند. بچه ها در حال تماشای خیابان های شهر هستند و بعد از چند دقیقه تصویر کارون جلوی دیده آنها قرار می گیرد و آمبولانس می ایستد.
بچه ها : "دایی میشه شما بی زحمت راوی ما بشید؟"
همه به دنبال دایی راه می افتند. نویسنده و دوستش از جمع جدا شده و با دقت تمام، هر آنچه در موزه هست از نظر می گذرانند.
نگاه نویسنده از میان آن همه میراث موزه به دفترچه ای گره می خورد!

شهید فتح الله ارجعی

صفحه اول دفترچه نوشته بود : "زین دو هزاران من و ما، ای عجبا من چه منم! گوش بده عربده را، دست منه بر دهنم"
فتح الله إرجعی ...
افکار نویسنده : "عجب نام فامیل با مسمایی ... دو برادر و یک خواهر شهید ..."

سکانس سوم: منزل در حال دیدن برنامه راز - امشب
سردار قاسمی در حال گفتن نام سر ستون های مرحله چهارم عملیات آزادسازی خرمشهر است، اسمی را به زبان می آورد که گوش های نویسنده را تیزتر می کند : "حمید إرجعی معاون گردان تیپ 22 بدر ..."
تصویر دفترچه و شعر داخل دفترچه در ذهن نویسنده نقش می بندد : "چقدر دلنشین بود آن دو بیتی ... "

سکانس چهارم : برادرانِ إرجعی
شهید سید فتح الله إرجعی
متولد : 1340 خرمشهر
محل عروج : خرمشهر

تاریخ عروج: چهارم اردیبهشت 1360

وصیت نامه شهید :
خدایا من به هیچ کس امید ندارم برای آخرتم و برای دنیایم و بر امروز فقر و بیچارگیم و جز تو کسی مرا از گناهانم خالی نمی کند. آه مادر افتخار کن پسرت تا خون در رگهای بدنش جریان دارد دست از حمایت امامش بر نخواهد داشت و چه خوب است که انسان در راه هدف الهی اش شهید شود.

شهید سید حمید إرجعی
متولد : 1337 خرمشهر
محل عروج : خرمشهر - نخلستان عرایض
تاریخ عروج : دهم اردیبهشت 1361 عملیات بیت المقدس
وصیت نامه شهید :
حضرت علی(ع) میفرماید: گرامی ترین مرگ کشته شدن است. از برادران می خواهم که به هیچ چیز فکر نکنند جز لطف و رحمت پروردگار چون در دنیا و آخرت چیزی به فریاد ما نمی رسد بجز رحمت خدا.

------------------------------------------------------------------------------
پ.ن : لینک تصویر اصلی دفترچه یادداشت شهید ارجعی


حاضر شده بودم که با هم راهی بشیم، گفت : "اون پسره لباس سفیده بود که اومده بالا!"
- خب؟
- اومدم پیشم گفت : " شما اینا رو قبول دارید؟ یعنی واقعا میتونن کاری بکنن؟ " گفتم : " خودت چی فکر میکنی؟"

می گفت سرش رو انداخت پایین و رفت سر مزار!
وقتی داشت برمیگشت اومد پیشم و گفت :
" رفیق! خیلی مَردن، یه چیزی ازشون خواستم سریع بهم دادن.
دارم میرم انگلیس، خیلی اینجا نیستم، ولی بهشون قول دادم هر وقت اومدم حتما بیام پیششون."

رهیافته ...

حالا فهمیدم چرا اونطور چسبیده بود به زمین و سجاده اش،
حالا معنای اون نگاه آروم رو فهمیدم،
حالا دیگه مطمئن شدم بعد نمازش با همون نگاه آروم باهاشون حرف میزد،
حالا دیگه ایمان آوردم که "فقط هدایت خداست که هدایته : قُل إنَّ هُدَی الله هُوَ الهُدَی "
حالا دیگه ...

------------------------------------------------------------
پ.ن 1 : اگر پست قبل رو نخوندی بخونش تا کل داستان بیاد دستت ...
پ.ن 2 : بعضی وقت ها ...


منتظر بودم بره تا راحت تر کار کنیم و زود تمومش کنیم، اما انگار چسبیده بود به زمین!
گفتم : بچه ها باور کنید این منتظره ما بریم یه دلی از عزا در بیاره!
گفت : واقعا؟! اصلا به قیافه اش نمیادها!
نمازش رو با وجود شلوغی های ما در نهایت آرامش شروع کرد. نگاهم افتاد بهش، قنوت گرفته بود، "خوش به حالش چه آرامشی داره ..."
دلم میخواست برای چند لحظه دست از کار بکشم و راز و نیازی داشته باشم اما ... فعلا وقت کار بود!
همونطور که جلوی مهرش نشسته بود زل زد به قبرها، انگار داشت با چشماش باهاشون حرف میزد، با همون نگاه آروم ...
بالاخره رفت بیرون، فقط رفت بیرون، انگار قصد دل کندن نداشت!
گفتم : "بچه ها نمازمون خیلی دیر شد زود تمومش کنیم بریم پایین دیرم شد!"

کهف الشهدا بوی فاطمیه می دهد ...

حدود نیم ساعت بعد زدیم بیرون، عین فشفشه پرید تو!
حدسم درست بود! منتظر بود ما بریم تا بره خلوت کنه ...
تو ذهن و قلبم پر بود از علامت تعجب!!! این آدم با اون بغضی که دفتر نجوا با شهدا رو پرت کرد!!! یعنی واقعا ...
----------------------------------------------
پ. ن 1 : دلم در موردش روشن بود ...
پ.ن 2 : هنوز اصل ماجرای این بنده خدا مونده ...


جاش رو میدونستم ولی انگار راه رو گم کرده بودم! گفتم باور کن راهش از همین وره. داشتیم دنبال گنبدش میگشتیم اما درختها از ما قدکشیده تر بودن ...
انگار داشتیم دور خودمون می چرخیدیم. گفتم بیا بریم سراغ َشهید پلارک، اونم پیدا میکنیم. همون وراست!
یه موسیقی متن  گذاشتم! با دل آدم بازی میکرد.

بازم چرخیدیم، بدون اینکه راه رو بدونیم. خسته شده بود. گفت اشتباه اومدیم ها! بیا برگردیم ...
صورتش رو برگردوند اما من رفتم جلو، روی تابلو نوشته بود : " به سمت مزار شهید پلارک"
با چهره خندان و صدای بلند گفتم : "بیا! نگفتم از بچگی یه چیزایی یادمه! نگفتم زیر سقفه! پیداش کردم."

با هم نوک فلش رو گرفتیم و رفتیم جلو، هنوز عطرش رو میشد استنشاق کرد،
خلوتی کردیم و یا علی، گوشیم رو از جبیم در آوردم و ... چیلیک ... چیلیک ...
- خانوم مادر شهید راضی نیست ها!
- ممنون که گفتید، پاکش کردم!
پاکش کردم ولی ...
ولی هنوز تو مغزم نمیره که چرا مادر شهید راضی نیست!
اینکه شمع روشن نکنن روی مزارش قبول، ولی عکس رو چرا؟
مگه ...

گلزار شهید پلارک

اگر چند سال دیگه طرح یکسان سازی گلزار شهدا اجرا شد، با کدوم عکس معنویت اون فضا رو برای بچه هامون توضیح بدم؟
دلم گرفت ...
ایکاش همیشه همین شکلی با همین حال و هوا بمونه ...
یاد فیلم خداحافظ رفیق افتادم، من بودم و ... شهید پلارک و ... حسرت و ...

:: این قصه سر دراز دارد.


یکسالی میشد که میخواستم برم دیدنش، چند باری هم از نزدیکی هاش رد شدم اما نمیدونستم اون طرفاست!
بعد یکسال با دوستم قرار گذاشتم با هم بریم، با خودم گفتم اون نشونیش رو بلده ...
بعد نماز دیدم بارون میاد، بهش پیامک دادم : فکر کنم باید زیارت از دور کنیم :دی داره بارون می باره ...
جواب داد : چه کنیم؟ یعنی نریم؟
- چی رو نریم؟! اتفاقا زیر باران باید رفت ... با شهدا باید بود ... مهمونی خصوصیه آبجی :-)

رسیدم سر قرار و با هم راه افتادیم. گفت من راه رو بلد نیستم ها!
گفتم بیا من تا یه جاهاییش رو بلدم میبرمت.
رسیدیم قطعه 26 ...

نگاهم به یادمان شهدای نیرو هوایی افتاد، یکی از آشناهام اونجا بود، گفتم بیا بریم یه سری بهش بزنیم بعد بریم سراغ سید.
داشتیم میرفتیم سراغ یادمان، چشمم افتاد به اسم : یزدان پرست.

- اِ ! یزدان پرست!
با لبخندی بهم نگاه کرد. ادامه دادم : اول بریم اینجا.
ردیف رو دور زدم، دیدم : اِ ! آوینی!!! یعنی یکسال از 5 قدمیش رد شدم و در حسرت دیدار نگهم داشته؟!
باورم نمیشد. بهش گفتم تو میدونستی آوینی اینجاست؟
تازه فهمیدم که انگار من به اونجا واردترم تا اون!
بسط نشستم و شروع کردم ...
هنوز خیلی های دیگه مونده بودن و باید میرسیدیم تالار کشور.
عرض ارادتی به شهید ستاری و اون آشنامون و یاعلی ...

:: این قصه سر دراز دارد!!!


خیلی دلم میخواست سال تحویل امسال رو باهاشون باشم ،
اما یک جای دیگر دعوت شده بودم ...
یکی دو روز مونده به سال تحویل زنگ زد و کلی ناله نفرینم کرد!
خیلی شرمنده اش شدم ولی خب ... گفتم برگشتم جبران می کنم ان شاء الله
.
.
.
بالاخره برگشتم، گفتم تا داغ راهم باهاشون قرار بذارم یه سر بریم بالا،
هر دوشون کار داشتند، قرار گذاشتیم برای سیزده به در که مثل هر سال بریم بساطمون رو جمع کنیم!
.
.
.
با اینکه سیزده به در بود از خونه بیرون نرفتم که هر وقت زنگ زد سریع خودم رو برسونم
عصر شد، قرارمون شد ساعت 5 کهف الهشدا
زودتر از اونی که باید، رسیدم، منتظر ایستادم،
اومدن و با هم رفتیم دفتر تا وسایل کار رو برداریم،
هنوز ازم دلخور بود که چرا دست تنهاشون گذاشتم، گفتم عیبی نداره امروز تا نصفه شب می مونم!
رسیدیم بالا،
به به!
امت - زن و مرد، دختر و پسر - با هم دارن وسطی بازی می کنن!!!!!!!!
گفتم بیا امسالم دیر رسیدیم، نگاه کن ...
اخمامو تو هم کشیدم و رفتم داخل کهف، رسیده نرسیده مشغول شدیم،
دیگه داشت تموم میشد، گفتم چه خوبه کتیبه ها رو هم ثابت کنیم و بریم،
رفتم بالاسر شهید عملیات مسلم بن عقیل، اومد جلو و گفت : خدا خیرتون بده، ما هم که جوون بودیم از این کارا می کردیم، الان که دیدم شما هم همون کارا رو میکنید خوشحال شدم که ...
از حرفش هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال بخاطر خوشحالی اون خانوم و نور امیدی که خونه دلش رو روشن کرد.
ناراحت بخاطر اینکه امثال من کم نیستند بین امت، فقط نمی دونم چرا نیستن!
شایدم تو چشم نیستن! اما هم باید حضور داشت هم نمود ...
بسه تو حاشیه بودن، وارد متن بشیم ...


لذتی دارد دیدنت بعد از یکسال انتظار سید ...
آن هم این همه غیر منتظره!
قصد مزار شهید ستاری را داشتم که خود را بالای مزار تو یافتم!
و چه شیرین و دل انگیز بود این اولین دیدار ...

مزار شهید سید مرتضی آوینی

تازه فهمیدم یکسال مرا در انتظاری گذاشته ای که در یک قدمی ام بوده!
فهمیدم می شود اینقدر به تو نزدیک بود و از تو دور ...
اما خوشحالم زمانی به دیدارت آمدم که تک تک سلول هایم آهنگ تو را داشت؛
آرزوی دیدار و جوار تو ...
شهادتت مبارک برادر ...


می گفت : "کاروان های راهیان اینقدر اینجا رو به هم میریزن و کثیف می کنند که خرمشهری ها دل چندان خوشی از راهیان ندارند!"
ناخودآگاه چهره دو تا بچه معصومی تو ذهنم نقش بست که سال پیش تو راه شلمچه دیدمشون، از بیرون اتوبوس برام دست تکون دادند و منم دستی تکون دادم، چقدر سادگی و صمیمیتشون به دلم نشست.
ادامه داد : " به خاطر همین، امسال خیلی به کاروان ها سفارش کردیم که حواسشون باشه، حتی سپردیم اگر خریدی دارند از خرمشهر بکنند تا کار و کاسبیشون رونقی داشته باشه این ایام ... "
شهر هنوز چهره جنگ زده اش رو حفظ کرده بود، گرچه نسبت به سال پیش که دیده بودمش بهتر شده بود ولی هنوز ...
می گفت : " این چند سالی که میایم اینجا سعی کردیم خانواده های نیازمندی که اینجا هستند رو شناسایی کنیم و در حد توان بهشون کمک کنیم."
گویا از سال پیش سه چهار تا خانواده رو شناسایی کرده بودند و از دور بهشون کمک می کردند و براشون مختصر پولی می فرستادن.
از روز اول که اومدیم گفتند غذاهای اضافه رو دور نریزید، به زائرها هم بسپرید، ما میشناسیم کسانی رو که بدیم بهشون.
هر روز عصر، وقتی زائران برای زیارت به اروند یا شلمچه می رفتند می دیدم غیبشون میزنه!
بعد چند روز فهمیدم برای همون خانواده ها غذا می برند و از احوالشون جویا میشن.
اون روز تعداد غذاهای مونده زیاد بود و نمیتونستن دوتایی ببرند. انگار دنبال همچین فرصتی باشم سریع گفتم : "الهه کمک نمیخواید؟ بارتون زیاده، منم بیام؟"
حاضر شدم، عبای عربیم رو سرم کردم و باهاشون همراه شدم.
بالاخره رسیدیم، کودکی جلوی در بود تا دیدمون پرید توی خونه، قامت پیرزنی مهربان و خندان درگاه در را پر کرد، غذاهایی رو که دستم بود دادم بهشون.
سلام و احوالپرسی و تعارف و ...
نگاهش که به من افتاد برقی تو چشماش دوید، انگار از چیزی ذوقی در دلش نشسته باشد!
خداحافظی کردیم و به راه افتادیم، با همان ذوقی که در صدایش بود پرسید : " عربی؟!"
سرم رو برگردوندم و خندیدم، متوجه منظورم شد، گفت : "خیلی بهت میاد، عاقبت به خیر بشی ..."
از مهربونی و ذوق پیرزن من هم خندان و ذوق زده شدم و خوشحال از اینکه با پوشین چادر محلی اونها، برای لحظه ای بهم احساس نزدیکی کردند و خوشحال شدند.


زنگ زده بود که اسم همسفرامون رو بپرسه، بعدشم از حال و احوال بچه ها پرسید که خبری ازشون دارم یا نه. ازش تشکر کردم که داره سفرنامه مون رو می نویسه و گله کردم که چرا عکسهای روزهای آخر رو بهم نداده، آخرش گفت: "تو که قلمت خوبه چرا نمی نویسی؟!"
نمی دونستم چی بگم! رفتم تو فکر که سال قبل که رفتم کلی حرف برای زدن داشتم، امسال اگر بخوام از حال و هوای سفرم بگم چیز جدیدی برای گفتن دارم؟!
نمی دونم ... هنوز وقت نکردم اون روزها رو با خودم مرور کنم ... متاسفانه!