سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه نشانم بده ...

یکسالی میشد که میخواستم برم دیدنش، چند باری هم از نزدیکی هاش رد شدم اما نمیدونستم اون طرفاست!
بعد یکسال با دوستم قرار گذاشتم با هم بریم، با خودم گفتم اون نشونیش رو بلده ...
بعد نماز دیدم بارون میاد، بهش پیامک دادم : فکر کنم باید زیارت از دور کنیم :دی داره بارون می باره ...
جواب داد : چه کنیم؟ یعنی نریم؟
- چی رو نریم؟! اتفاقا زیر باران باید رفت ... با شهدا باید بود ... مهمونی خصوصیه آبجی :-)

رسیدم سر قرار و با هم راه افتادیم. گفت من راه رو بلد نیستم ها!
گفتم بیا من تا یه جاهاییش رو بلدم میبرمت.
رسیدیم قطعه 26 ...

نگاهم به یادمان شهدای نیرو هوایی افتاد، یکی از آشناهام اونجا بود، گفتم بیا بریم یه سری بهش بزنیم بعد بریم سراغ سید.
داشتیم میرفتیم سراغ یادمان، چشمم افتاد به اسم : یزدان پرست.

- اِ ! یزدان پرست!
با لبخندی بهم نگاه کرد. ادامه دادم : اول بریم اینجا.
ردیف رو دور زدم، دیدم : اِ ! آوینی!!! یعنی یکسال از 5 قدمیش رد شدم و در حسرت دیدار نگهم داشته؟!
باورم نمیشد. بهش گفتم تو میدونستی آوینی اینجاست؟
تازه فهمیدم که انگار من به اونجا واردترم تا اون!
بسط نشستم و شروع کردم ...
هنوز خیلی های دیگه مونده بودن و باید میرسیدیم تالار کشور.
عرض ارادتی به شهید ستاری و اون آشنامون و یاعلی ...

:: این قصه سر دراز دارد!!!