سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه نشانم بده ...

حاضر شده بودم که با هم راهی بشیم، گفت : "اون پسره لباس سفیده بود که اومده بالا!"
- خب؟
- اومدم پیشم گفت : " شما اینا رو قبول دارید؟ یعنی واقعا میتونن کاری بکنن؟ " گفتم : " خودت چی فکر میکنی؟"

می گفت سرش رو انداخت پایین و رفت سر مزار!
وقتی داشت برمیگشت اومد پیشم و گفت :
" رفیق! خیلی مَردن، یه چیزی ازشون خواستم سریع بهم دادن.
دارم میرم انگلیس، خیلی اینجا نیستم، ولی بهشون قول دادم هر وقت اومدم حتما بیام پیششون."

رهیافته ...

حالا فهمیدم چرا اونطور چسبیده بود به زمین و سجاده اش،
حالا معنای اون نگاه آروم رو فهمیدم،
حالا دیگه مطمئن شدم بعد نمازش با همون نگاه آروم باهاشون حرف میزد،
حالا دیگه ایمان آوردم که "فقط هدایت خداست که هدایته : قُل إنَّ هُدَی الله هُوَ الهُدَی "
حالا دیگه ...

------------------------------------------------------------
پ.ن 1 : اگر پست قبل رو نخوندی بخونش تا کل داستان بیاد دستت ...
پ.ن 2 : بعضی وقت ها ...