سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه نشانم بده ...

اسمش رو گذاشته بودم رهیافته؛ یادتونه؟!
بازم دیدمش!
روزی که قرار بود شبش مراسم سالگرد شهدای کهف رو برگزار کنیم بازم رفتیم بالا که دستی به در و دیوار غار بکشیم.

رهیافته

اول صبح بود،
رسیدیم جلوی پله های غار،
نزدیک شدیم،
صدای زیارت عاشورا میومد،
دیدمش!
ایستاده بود تو قاب در غار؛
رو به قبله، یه کتاب دعا هم دستش ...

عوض شده بود،
ته ریش داشت،
موهاش سیخ سیخ نبود ...

____________________
پ.ن : بازم میگم : "فإنُ هدی الله هو الهدی ..." ؛‌ در ضمن فکر نکنید ملاک خوب بودن آدم ها همین ظاهریه که در چند کلامی توصیف شد، خیر! باطن اون جوون رو فقط چهره اش میتونه توصیف گر باشه ... 


حاضر شده بودم که با هم راهی بشیم، گفت : "اون پسره لباس سفیده بود که اومده بالا!"
- خب؟
- اومدم پیشم گفت : " شما اینا رو قبول دارید؟ یعنی واقعا میتونن کاری بکنن؟ " گفتم : " خودت چی فکر میکنی؟"

می گفت سرش رو انداخت پایین و رفت سر مزار!
وقتی داشت برمیگشت اومد پیشم و گفت :
" رفیق! خیلی مَردن، یه چیزی ازشون خواستم سریع بهم دادن.
دارم میرم انگلیس، خیلی اینجا نیستم، ولی بهشون قول دادم هر وقت اومدم حتما بیام پیششون."

رهیافته ...

حالا فهمیدم چرا اونطور چسبیده بود به زمین و سجاده اش،
حالا معنای اون نگاه آروم رو فهمیدم،
حالا دیگه مطمئن شدم بعد نمازش با همون نگاه آروم باهاشون حرف میزد،
حالا دیگه ایمان آوردم که "فقط هدایت خداست که هدایته : قُل إنَّ هُدَی الله هُوَ الهُدَی "
حالا دیگه ...

------------------------------------------------------------
پ.ن 1 : اگر پست قبل رو نخوندی بخونش تا کل داستان بیاد دستت ...
پ.ن 2 : بعضی وقت ها ...


منتظر بودم بره تا راحت تر کار کنیم و زود تمومش کنیم، اما انگار چسبیده بود به زمین!
گفتم : بچه ها باور کنید این منتظره ما بریم یه دلی از عزا در بیاره!
گفت : واقعا؟! اصلا به قیافه اش نمیادها!
نمازش رو با وجود شلوغی های ما در نهایت آرامش شروع کرد. نگاهم افتاد بهش، قنوت گرفته بود، "خوش به حالش چه آرامشی داره ..."
دلم میخواست برای چند لحظه دست از کار بکشم و راز و نیازی داشته باشم اما ... فعلا وقت کار بود!
همونطور که جلوی مهرش نشسته بود زل زد به قبرها، انگار داشت با چشماش باهاشون حرف میزد، با همون نگاه آروم ...
بالاخره رفت بیرون، فقط رفت بیرون، انگار قصد دل کندن نداشت!
گفتم : "بچه ها نمازمون خیلی دیر شد زود تمومش کنیم بریم پایین دیرم شد!"

کهف الشهدا بوی فاطمیه می دهد ...

حدود نیم ساعت بعد زدیم بیرون، عین فشفشه پرید تو!
حدسم درست بود! منتظر بود ما بریم تا بره خلوت کنه ...
تو ذهن و قلبم پر بود از علامت تعجب!!! این آدم با اون بغضی که دفتر نجوا با شهدا رو پرت کرد!!! یعنی واقعا ...
----------------------------------------------
پ. ن 1 : دلم در موردش روشن بود ...
پ.ن 2 : هنوز اصل ماجرای این بنده خدا مونده ...


خیلی دلم میخواست سال تحویل امسال رو باهاشون باشم ،
اما یک جای دیگر دعوت شده بودم ...
یکی دو روز مونده به سال تحویل زنگ زد و کلی ناله نفرینم کرد!
خیلی شرمنده اش شدم ولی خب ... گفتم برگشتم جبران می کنم ان شاء الله
.
.
.
بالاخره برگشتم، گفتم تا داغ راهم باهاشون قرار بذارم یه سر بریم بالا،
هر دوشون کار داشتند، قرار گذاشتیم برای سیزده به در که مثل هر سال بریم بساطمون رو جمع کنیم!
.
.
.
با اینکه سیزده به در بود از خونه بیرون نرفتم که هر وقت زنگ زد سریع خودم رو برسونم
عصر شد، قرارمون شد ساعت 5 کهف الهشدا
زودتر از اونی که باید، رسیدم، منتظر ایستادم،
اومدن و با هم رفتیم دفتر تا وسایل کار رو برداریم،
هنوز ازم دلخور بود که چرا دست تنهاشون گذاشتم، گفتم عیبی نداره امروز تا نصفه شب می مونم!
رسیدیم بالا،
به به!
امت - زن و مرد، دختر و پسر - با هم دارن وسطی بازی می کنن!!!!!!!!
گفتم بیا امسالم دیر رسیدیم، نگاه کن ...
اخمامو تو هم کشیدم و رفتم داخل کهف، رسیده نرسیده مشغول شدیم،
دیگه داشت تموم میشد، گفتم چه خوبه کتیبه ها رو هم ثابت کنیم و بریم،
رفتم بالاسر شهید عملیات مسلم بن عقیل، اومد جلو و گفت : خدا خیرتون بده، ما هم که جوون بودیم از این کارا می کردیم، الان که دیدم شما هم همون کارا رو میکنید خوشحال شدم که ...
از حرفش هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال بخاطر خوشحالی اون خانوم و نور امیدی که خونه دلش رو روشن کرد.
ناراحت بخاطر اینکه امثال من کم نیستند بین امت، فقط نمی دونم چرا نیستن!
شایدم تو چشم نیستن! اما هم باید حضور داشت هم نمود ...
بسه تو حاشیه بودن، وارد متن بشیم ...