خیلی دلم میخواست سال تحویل امسال رو باهاشون باشم ،
اما یک جای دیگر دعوت شده بودم ...
یکی دو روز مونده به سال تحویل زنگ زد و کلی ناله نفرینم کرد!
خیلی شرمنده اش شدم ولی خب ... گفتم برگشتم جبران می کنم ان شاء الله
.
.
.
بالاخره برگشتم، گفتم تا داغ راهم باهاشون قرار بذارم یه سر بریم بالا،
هر دوشون کار داشتند، قرار گذاشتیم برای سیزده به در که مثل هر سال بریم بساطمون رو جمع کنیم!
.
.
.
با اینکه سیزده به در بود از خونه بیرون نرفتم که هر وقت زنگ زد سریع خودم رو برسونم
عصر شد، قرارمون شد ساعت 5 کهف الهشدا
زودتر از اونی که باید، رسیدم، منتظر ایستادم،
اومدن و با هم رفتیم دفتر تا وسایل کار رو برداریم،
هنوز ازم دلخور بود که چرا دست تنهاشون گذاشتم، گفتم عیبی نداره امروز تا نصفه شب می مونم!
رسیدیم بالا،
به به!
امت - زن و مرد، دختر و پسر - با هم دارن وسطی بازی می کنن!!!!!!!!
گفتم بیا امسالم دیر رسیدیم، نگاه کن ...
اخمامو تو هم کشیدم و رفتم داخل کهف، رسیده نرسیده مشغول شدیم،
دیگه داشت تموم میشد، گفتم چه خوبه کتیبه ها رو هم ثابت کنیم و بریم،
رفتم بالاسر شهید عملیات مسلم بن عقیل، اومد جلو و گفت : خدا خیرتون بده، ما هم که جوون بودیم از این کارا می کردیم، الان که دیدم شما هم همون کارا رو میکنید خوشحال شدم که ...
از حرفش هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال بخاطر خوشحالی اون خانوم و نور امیدی که خونه دلش رو روشن کرد.
ناراحت بخاطر اینکه امثال من کم نیستند بین امت، فقط نمی دونم چرا نیستن!
شایدم تو چشم نیستن! اما هم باید حضور داشت هم نمود ...
بسه تو حاشیه بودن، وارد متن بشیم ...