از اول صبح نشاط و شادی خاصی داشتم،
انگار تازه به دنیا اومده بودم،
با چند تا از دوستام خوشحال و خندان رفتیم توی اتاق تا کارهای برنامه افطاری رو سر و سامان بدیم.
داشتم با هیجان و پر حرارت در مورد اتفاقی که باعث اینهمه نشاطم شده بود برای بچه ها میگفتم،
یهو دیدم یکی جلوی در ظاهر شد و تا نگاهش به من افتاد بهت زده برگشت پشت در تا اجازه ورود بگیره!
رئیس تشکلمون بود،
تا دیروز وقتی میخواست بیاد تو اتاق همون دم در خودش رو چند ثانیه نشون میداد بعد میومد داخل اتاق،
اما امروز او هم با دیدن چادرم فهمید که ازین به بعد باید جور دیگه ای وارد اتاق بشه ...