دو هفته است رفته مسافرت و خبری ازش نیست! نه خبری از خودش داده نه آدرس و شماره تماسی که سراغش رو بگیرم! مثل پدری که انتظار تولد فرزندش رو میکشه توی ذهنم مدام قدم میزنم و انتظار میکشم ... تمرکز ندارم ... هر لحظه چشمم به تلفنه شاید خبری ازش بشه اما ...
نگاهم میفته به شعری که روی میز گذاشتم:
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند؟! فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟!
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟!
ذهنم از قدم زدن متوقف میشه! « تا حالا چند بار وقتی از خدا بی خبر بودی! وقتی نورش رو تو دلت حس نکردی و پیداش نکردی، وقتی حس کردی دیگه تو رو از یاد برده و نگاهش بهت نیست، منتظر خبر و نگاهی ازش بودی و همچین حالی پیدا کردی؟! »
یهو اشک تو چشمام جمع شد و شرمنده شدم از بندگیم ...