سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه نشانم بده ...

 

دو هفته است رفته مسافرت و خبری ازش نیست! نه خبری از خودش داده نه آدرس و شماره تماسی که سراغش رو بگیرم! مثل پدری که انتظار تولد فرزندش رو میکشه توی ذهنم مدام قدم میزنم و انتظار میکشم ... تمرکز ندارم ... هر لحظه چشمم به تلفنه شاید خبری ازش بشه اما ...

نگاهم میفته به شعری که روی میز گذاشتم:

آنکس که تو را شناخت جان را چه کند؟!                 فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟!

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی              دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟!

انتظار

ذهنم از قدم زدن متوقف میشه! « تا حالا چند بار وقتی از خدا بی خبر بودی! وقتی نورش رو تو دلت حس نکردی و پیداش نکردی، وقتی حس کردی دیگه تو رو از یاد برده و نگاهش بهت نیست، منتظر خبر و نگاهی ازش بودی و همچین حالی پیدا کردی؟! »

یهو اشک تو چشمام جمع شد و شرمنده شدم از بندگیم ...

 


می گفت: "اگر میخواید یاد خدا تو دلتون پر رنگ بشه از الطافی که خدا بهتون داشته برای هم بگید"

توی مدتی که به توصیه اش عمل کردم کعبه دلم شده بود جای خدا

فقط یه چیز آزارم میداد: "غمی که گهگاه تو چهره شنونده می دیدم ..."

بندگی

بعد سال ها فهمیدم راه های بهتری هم هست!

راه هایی که هم به محبت حضرت حق دامن میزنه، هم بندگی رو به یاد "انسان" میاره:

- اینکه راز و نیاز بنده هات با معشوقشون رو گوش بدم و بخونم

- اینکه شاکر بودن بنده های مجاهدت رو ببینم

----------------------------------------

پ.ن: ممنون که بندگی رو یادم انداختی ...