سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه نشانم بده ...

از اول صبح نشاط و شادی خاصی داشتم،

انگار تازه به دنیا اومده بودم،

با چند تا از دوستام خوشحال و خندان رفتیم توی اتاق تا کارهای برنامه افطاری رو سر و سامان بدیم.

داشتم با هیجان و پر حرارت در مورد اتفاقی که باعث اینهمه نشاطم شده بود برای بچه ها میگفتم،

یهو دیدم یکی جلوی در ظاهر شد و تا نگاهش به من افتاد بهت زده برگشت پشت در تا اجازه ورود بگیره!

حجاب-باران نگاه

رئیس تشکلمون بود،

تا دیروز وقتی میخواست بیاد تو اتاق همون دم در خودش رو چند ثانیه نشون میداد بعد میومد داخل اتاق،

اما امروز او هم با دیدن چادرم فهمید که ازین به بعد باید جور دیگه ای وارد اتاق بشه ...

 


ممکن است نتوانم این تاریکی ها را از بین ببرم

اما با همین روشنایی کوچک

فرق ظلمت و نور

و حق و باطل را

نشان خواهم داد ...

و هر که به دنبال نور است

این نور هر چند کوچک

در دل او بزرگ خواهد بود ...

شهید دکتر مصطفی چمران

نوشتار خاص

بناست روزهای آینده با نوشتاری خاص، بصورتی خاص، در خدمت مخاطبینی خاص باشیم ...


داستانک 1:

یارو میخواد خونه اش رو سم پاشی کنه نسل هر چی سوسک و مورچه است ور بندازه

بهش میگم برو یه سم مورچه و اینا بخر بریز دور و بر خونه حلّه قیمتش هزار و چند تومنه :دی

میگه رفته با یکی صحبت کرده، طرف گفته صد و چند تومن میگیرم کل خونه رو سم پاشی کنم!!!!!!!!

مملکت بی صاحابه دیگه!!!!!!!! (نقل از اون بنده خدا)

میگم آخه برادر من چه ربطی به مملکت و صاحابش داره؟! ملت خودشون بی وجدان و بی صاحاب شدن ...

داستانک 2:

در حال فکر کردن به همون ماجرای سم پاشی بودم، غصه ام شده بود که چرا اینقدر آدم ها توی کار بی وجدان شدن؟

یاد حرف یه استادی افتادم که میگفت اونوقتا وقتی کسی میخواست کار و کاسبی ای راه بندازه اول باید میرفت مکاسب یاد میگرفت بعد اجازه کار و کاسبی داشت!

یه نگاه ذهنی که به دور و برم انداختم دیدم الان هر ننه قمری :دی که از راه میرسه برای خودش دو دستگاهی راه میندازه بدون اینکه بدونه اصلا بدونه اصول کاسبی چیه چه برسه به مکاسب ...

بهتر که نگاه کردم دیدم خودمم که درگیر مسائل مادی هستم جز یکی دو تا مورد جزئی چیز بیشتری ازش نمیدونم (باعث خجالته)

با خودم گفتم شاید اگر توی دانشگاه بجای اون 4 واحد مباحث تکراری که تو اخلاق و معارف یادمون میدن 4 واحد مکاسب برای دانشجوهایی میذاشتن که فردا روزی قراره هر کدومشون به نحوی درگیر مسائل مالی بشن خیلی مفیدتر میتونست باشه

ایکاش دستمون اینجور وقتا به یه جایی بند بود ...

-------------------------------------------------

پ.ن 1: حکایت داستان دوم حکایت اون تیپ تصمیمات سرانه که شب میخوابن صبح پا میشن ...

پ.ن 2: یادم باشه این بار با عوامل وزارت علوم دیدار داشتم این مورد رو خدمت انورشون اعلام کنم :دی


پسر باید قرار مهمی رو هماهنگ میکرد، موتور رو میذاره کنار خیابون تا به طرف ملاقات زنگ بزنه. افسر میاد جلو و به جرم مخدوش بودن پلاک موتور میخواد جریمه اش کنه.

پسر: آقا کجای پلاک مخدوشه؟!

پلیس: زنجیر بستی بالای پلاک که خونده نشه!!!

پسر: آقا به این راحتی پلاک رو میشه خوند ... در ضمن من که سوار موتور نبودم، موتور پارک شده!!!

پلیس شروع میکنه به فحاشی!!!

پسر که هیچ رقمه حرف زور تو گوشش نمیره معترض میشه و کَل کَل میکنه، اما پلیس همچنان حرف خودش رو میزنه و به فحاشی ادامه میده!!!

پسر نمیتونه ظلم و زور پلیس رو تحمل کنه:
"الو، 110؟ آقا اینجا درگیری شده، با مامور راهنمایی درگیر شدم! فحاشی میکنن، یه مامور بفرستید برای رسیدگی ..."

ادامه مطلب...

* پلان 8: نمای بیرونی؛ خیابان ولیعصر؛ نقش اول داستان
همچنان نگاهش رو به سنگفرش های خیابون دوخته بود و زمزمه می کرد:

گر ز دل برآرم آهی آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم اشک آتشین ریزد ...

 صداش تو ذهنش پیچیده بود : "ایکاش هیچوقت به درخواستش توجه نمی کردم و باهاش چت نمیکردم ..."
غم روی قلبش سنگینی می کرد، بغض توی گلوش گیر کرده بود، اما فرصت باریدن نداشت!
به خودش قول داده بود دیگه هیچ وقت به خاطر اون نباره ...
می خواست اون رو از قلبش بیرون کنه، با خودش فکر می کرد راهکار هایی که به بهمن برای جداییش از زهره داده رو باید پیش بگیره، شاید دلش ... 
طفلکی از شدت غصه شده بود یه جسم بی روح ... 

____________________________
پ.ن: حدس بزنید نقش اول داستان کیه؟ زهره؟ بهمن؟ سینا؟ 


* پلان7: نمای داخلی؛ منزل سینا؛ سالن پذیرایی
هر چی فکر میکرد نمی تونست علت اون همه سوال و حساسیتش رو بفهمه، تنها چیزی که به ذهنش رسید "شک" بود!
برای اینکه خیال بهمن رو راحت کنه تصمیم گرفت واقعیت رو به بهمن بگه :
"فکر میکنم علت این همه سوال و جوابتون رو فهمیدم! جوابش فقط یه جمله است:
من خانوم هستم نه آقا ..."


* پلان 4: نمای داخلی؛ منزل سینا؛ سالن پذیرایی
سینا pm بهمن رو میخونه، از لحن مستاصل و مصرانه بهمن تعجب میکنه که یه آدم غریبه چه کار مهمی میتونه با اون داشته باشه، آنلاین میشه و id بهمن رو add میکنه.
قبل از اینکه بهمن درخواست رو قبول کنه سینا خودش رو معرفی میکنه و از بهمن علت pm گذاشتنش رو می پرسه.
سوالات بهمن شروع میشه، از اینکه سینا کیه و چه نسبتی با زهره داره، اصلا زهره رو از کجا و چطوری میشناسه، اینکه موقعیت زهره نوشته شده "با سینا در ارتباطه" یعنی چی؟
سینا به سوال ها جواب میده :
"هیچ آشنایی با اون ندارم، بهم درخواست ارتباط داده بود، رفتم پروفایلش رو نگاه کردم ببینم از دوستامه یا نه، اسم یکی از دوستام رو تو لیست دوستاش دیدم، گفتم حتما دوستم میشناسدش برای همین منم درخواستش رو قبول کردم ..."

* پلان 5: نمای داخلی؛ منزل بهمن؛ اتاق خواب
سوالات بهمن بیشتر و بیشتر میشد و جواب های سینا براش قانع کننده نبود!
انگار نمیخواست باور کنه سینا و زهره هیچ ارتباط و نسبتی با هم ندارن!
انگار بهونه ای که برای دل کندن بهش امید بسته بود داشت از دست میرفت!

* پلان 6: نمای داخلی؛ منزل سینا؛ سالن پذیرایی
سینا که تازه علت استیصال بهمن رو فهمیده بود و از اون همه سوال و جواب برای قانع کردن بهمن خسته شده بود تصمیم گرفت واقعیت رو به بهمن بگه ...


* نقش دوم داستان؛ نمای داخلی؛ اداره

خیلی کنجکاو شده که بدونه زهره با سینا چه ارتباطی داره، روی اسم سینا کلیک میکنه، یه صفحه ای لود میشه، پروفایل سیناست با چند تا نوشته و عکس، نوشته آخر رو میخونه، مصمم تر میشه برای کنجکاویش، زیرش کامنت میذاره و id خودش رو می نویسه تا سینا باهاش تماس بگیره ...

چند روز میگذره اما خبری نمیشه، نمیخواد از زهره چیزی بپرسه، دوباره برای سینا کامنت میذاره، این بار با لحنی مستاصل!

ده روز بعد ...

طبق عادت هر روز آنلاین میشه تا با زهره صحبت کنه، یه پنجره باز میشه:

sina would like to add you to his or her messenger list as ...


* نقش دوم داستان؛ نمای داخلی؛ اتاق کار

دیگه میلی برای حتی بحث های همینجوری هم نداشت! یعنی بحث کردن با اون سودی براش نداشت ...

میخواست راه اومده رو برگرده اما ... وابستگی ...

دنبال بهونه ای برای راضی کردن دلش بود!

طبق عادت معمول آنلاین شد، چراغش روشن بود، موقعیتش رو نوشته بود :

zohre is connected with sina now.

بهونه جور شده بود ...


* نقش دوم داستان ؛ نمای داخلی؛ اتاق کار

بیکار نشسته بود، آروم و قرار نداشت، انگار با خودش درگیر بود!

بالاخره طاقت نیاورد، سیستمش رو روشن کرد و آنلاین شد، چراغی روشن نبود، ناامیدانه چند دقیقه ای به انتظار نشست ...

خواست ساین اوت کنه که چراغش روشن شد، خوشحال شد، سریع pm گذاشت و سرصحبت رو باز کرد؛

بازم یه بحث دیگه ... دیگه ازون بحث های کلیدی خبری نبود! مجهولی هم در کار نبود!

احساس غریبی به هم پیدا کرده بودن ...