کلاس حفظ قرآن بود، توفیق شده بود تا نقش مربی را ایفا کنم، رسیدیم به آیات 15 تا 20 سوره غاشیه :
"أفلا ینظرون الی الابل کیف خلقت - و الی السماء کیف رفعت - و الی الجبال کیف نصبت - و الی الارض کیف سطحت"
چهره اش چنان متاثر شده بود از شنیدن و خواندن این آیات که گویی معنایش را با تمام وجود درک کرده
معنای کلمات را نه از خود کلمات
که از چهره مشعوف او در می یافتم ...
کمی جلوتر :
"فذکر انما انت مذکر - لست علیهم بمصیطر - الی من تولی و کفر - فیعذبه الله العذاب الاکبر - ان الینا ایابهم - ثم ان علینا حسابهم"
این بار آن دیگری چهره اش محزون شده بود
گونه هایش آتشین
چشم هایش برافروخته
ترس در چشمانش دو دو می زد : " خانم من از خدا خیلی می ترسم ..."
منظورش را فهمیدم
و حالش را بهتر از منظورش ...
از رحمت حضرت حق برایش گفتم
از محبتی که به بنده هایش دارد
از گوشی که به دعایشان دارد و نگاهی که به دست هایشان
از "قل لعبادی الذین اسرفوا ..." گفتم
از هر آنچه که امیدش را به خدا شعله ور کند و ترسش را فروکش
اما گویی آتش درونش آنقدر زبانه کشیده بود که راهی برای ادفایش نبود!
اشک هایش را دیدم که جاری می شود
مخفیانه و بی صدا
آتشی در وجودم انداخت
ترسی که منتقل شده بود
غفلتی که دیگر نبود!
و غبطه ای که بود شده بود ...