بعضی وقتا که فارغ میشی از همهمه های این دنیای آهنی و یاد گذشته ها میکنی دلت عجیب برای او روزها تنگ میشه برای صفا و صمیمیتش، یکرنگی و یکدلیش، مهربونی های خداش!
اون روزها برات شده مثل یه رویای خیالی؛
هر چی دنیات آهنی تر بشه خدات هم آهنی تر میشه! خودت هم ...
چشم که باز کنی می بینی یه روز اومده که شدی آدم کوکیه همین دنیای آهنی، حالا دیگه اونه که داره تو رو میسازه، اونم از آهن ...
دقت که میکنی می بینی دلت برای من قبلیت تنگ شده، برای آدم بودن ... به رنگ خدا بودن ...