سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه نشانم بده ...

 

نگاهش به سنگفرش های پیاده رو میخکوب شده بود و بی هدف راه می رفت، زیر لب زمزمه می کرد :

فتادم از پا ز ناتوانی اسیر عشقم چنان که دانی

رهایی از غم نمی توانم تو چاره ای کن که می توانی ...

یاد اولین روز آشناییشون افتاد! تو پروفایلش کامنت گذاشته بود ...