نگاهش به سنگفرش های پیاده رو میخکوب شده بود و بی هدف راه می رفت، زیر لب زمزمه می کرد :
فتادم از پا ز ناتوانی اسیر عشقم چنان که دانی
رهایی از غم نمی توانم تو چاره ای کن که می توانی ...
یاد اولین روز آشناییشون افتاد! تو پروفایلش کامنت گذاشته بود ...