می گفت : "کاروان های راهیان اینقدر اینجا رو به هم میریزن و کثیف می کنند که خرمشهری ها دل چندان خوشی از راهیان ندارند!"
ناخودآگاه چهره دو تا بچه معصومی تو ذهنم نقش بست که سال پیش تو راه شلمچه دیدمشون، از بیرون اتوبوس برام دست تکون دادند و منم دستی تکون دادم، چقدر سادگی و صمیمیتشون به دلم نشست.
ادامه داد : " به خاطر همین، امسال خیلی به کاروان ها سفارش کردیم که حواسشون باشه، حتی سپردیم اگر خریدی دارند از خرمشهر بکنند تا کار و کاسبیشون رونقی داشته باشه این ایام ... "
شهر هنوز چهره جنگ زده اش رو حفظ کرده بود، گرچه نسبت به سال پیش که دیده بودمش بهتر شده بود ولی هنوز ...
می گفت : " این چند سالی که میایم اینجا سعی کردیم خانواده های نیازمندی که اینجا هستند رو شناسایی کنیم و در حد توان بهشون کمک کنیم."
گویا از سال پیش سه چهار تا خانواده رو شناسایی کرده بودند و از دور بهشون کمک می کردند و براشون مختصر پولی می فرستادن.
از روز اول که اومدیم گفتند غذاهای اضافه رو دور نریزید، به زائرها هم بسپرید، ما میشناسیم کسانی رو که بدیم بهشون.
هر روز عصر، وقتی زائران برای زیارت به اروند یا شلمچه می رفتند می دیدم غیبشون میزنه!
بعد چند روز فهمیدم برای همون خانواده ها غذا می برند و از احوالشون جویا میشن.
اون روز تعداد غذاهای مونده زیاد بود و نمیتونستن دوتایی ببرند. انگار دنبال همچین فرصتی باشم سریع گفتم : "الهه کمک نمیخواید؟ بارتون زیاده، منم بیام؟"
حاضر شدم، عبای عربیم رو سرم کردم و باهاشون همراه شدم.
بالاخره رسیدیم، کودکی جلوی در بود تا دیدمون پرید توی خونه، قامت پیرزنی مهربان و خندان درگاه در را پر کرد، غذاهایی رو که دستم بود دادم بهشون.
سلام و احوالپرسی و تعارف و ...
نگاهش که به من افتاد برقی تو چشماش دوید، انگار از چیزی ذوقی در دلش نشسته باشد!
خداحافظی کردیم و به راه افتادیم، با همان ذوقی که در صدایش بود پرسید : " عربی؟!"
سرم رو برگردوندم و خندیدم، متوجه منظورم شد، گفت : "خیلی بهت میاد، عاقبت به خیر بشی ..."
از مهربونی و ذوق پیرزن من هم خندان و ذوق زده شدم و خوشحال از اینکه با پوشین چادر محلی اونها، برای لحظه ای بهم احساس نزدیکی کردند و خوشحال شدند.