سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه نشانم بده ...

خدایا! به هر که دل بستم تو دلم را شکستى.
عشق هر کسى را به دل گرفتم تو او را از من گرفتى.
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم و در سایه امیدى و به خاطر آرزویى براى دلم امنیتى به وجود آورم تو یکباره همه را بر هم زدى و در طوفان هاى وحشت زاى حوادث رهایم کردى تا هیچ آرزویى در دل نپرورم و به هیچ چیز امیدى نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتى را در دل خود احساس نکنم.

نیایش

خدایا! تو اینچنین کردى تا به غیر از تو محبوبى نگیرم و به جز تو آرزویى نداشته باشم و جز تو به چیزى یا به کسى امید نبندم و جز در سایه توکل به تو آرامش و امنیت احساس نکنم.
خدایا! تو را بر همه این نعمت ها شکر میکنم.

از نیایش های شهید دکتر مصطفی چمران


دهه هفتاد :
گفتم : این لباس رو نگاه کن! همونیه که احمد عید غدیر پوشیده بود!!!
گفت : هان؟! یعنی تو لباسشم یادته؟!
- وا! آره دیگه!
- چشم هات رو درویش کن دختر ...

دهه هشتاد :
گفت : دیدی احمد اون شب خونه دایی ایتا چه تیپی زده بود؟
گفتم : هان؟! یعنی تو تیپشم برانداز کردی؟!
- وا! خب مگه چیه؟!
- !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَ ... قُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ ...
آیات  30 و 31 سوره مبارکه نور

حفظ نگاه


جاش رو میدونستم ولی انگار راه رو گم کرده بودم! گفتم باور کن راهش از همین وره. داشتیم دنبال گنبدش میگشتیم اما درختها از ما قدکشیده تر بودن ...
انگار داشتیم دور خودمون می چرخیدیم. گفتم بیا بریم سراغ َشهید پلارک، اونم پیدا میکنیم. همون وراست!
یه موسیقی متن  گذاشتم! با دل آدم بازی میکرد.

بازم چرخیدیم، بدون اینکه راه رو بدونیم. خسته شده بود. گفت اشتباه اومدیم ها! بیا برگردیم ...
صورتش رو برگردوند اما من رفتم جلو، روی تابلو نوشته بود : " به سمت مزار شهید پلارک"
با چهره خندان و صدای بلند گفتم : "بیا! نگفتم از بچگی یه چیزایی یادمه! نگفتم زیر سقفه! پیداش کردم."

با هم نوک فلش رو گرفتیم و رفتیم جلو، هنوز عطرش رو میشد استنشاق کرد،
خلوتی کردیم و یا علی، گوشیم رو از جبیم در آوردم و ... چیلیک ... چیلیک ...
- خانوم مادر شهید راضی نیست ها!
- ممنون که گفتید، پاکش کردم!
پاکش کردم ولی ...
ولی هنوز تو مغزم نمیره که چرا مادر شهید راضی نیست!
اینکه شمع روشن نکنن روی مزارش قبول، ولی عکس رو چرا؟
مگه ...

گلزار شهید پلارک

اگر چند سال دیگه طرح یکسان سازی گلزار شهدا اجرا شد، با کدوم عکس معنویت اون فضا رو برای بچه هامون توضیح بدم؟
دلم گرفت ...
ایکاش همیشه همین شکلی با همین حال و هوا بمونه ...
یاد فیلم خداحافظ رفیق افتادم، من بودم و ... شهید پلارک و ... حسرت و ...

:: این قصه سر دراز دارد.


یکسالی میشد که میخواستم برم دیدنش، چند باری هم از نزدیکی هاش رد شدم اما نمیدونستم اون طرفاست!
بعد یکسال با دوستم قرار گذاشتم با هم بریم، با خودم گفتم اون نشونیش رو بلده ...
بعد نماز دیدم بارون میاد، بهش پیامک دادم : فکر کنم باید زیارت از دور کنیم :دی داره بارون می باره ...
جواب داد : چه کنیم؟ یعنی نریم؟
- چی رو نریم؟! اتفاقا زیر باران باید رفت ... با شهدا باید بود ... مهمونی خصوصیه آبجی :-)

رسیدم سر قرار و با هم راه افتادیم. گفت من راه رو بلد نیستم ها!
گفتم بیا من تا یه جاهاییش رو بلدم میبرمت.
رسیدیم قطعه 26 ...

نگاهم به یادمان شهدای نیرو هوایی افتاد، یکی از آشناهام اونجا بود، گفتم بیا بریم یه سری بهش بزنیم بعد بریم سراغ سید.
داشتیم میرفتیم سراغ یادمان، چشمم افتاد به اسم : یزدان پرست.

- اِ ! یزدان پرست!
با لبخندی بهم نگاه کرد. ادامه دادم : اول بریم اینجا.
ردیف رو دور زدم، دیدم : اِ ! آوینی!!! یعنی یکسال از 5 قدمیش رد شدم و در حسرت دیدار نگهم داشته؟!
باورم نمیشد. بهش گفتم تو میدونستی آوینی اینجاست؟
تازه فهمیدم که انگار من به اونجا واردترم تا اون!
بسط نشستم و شروع کردم ...
هنوز خیلی های دیگه مونده بودن و باید میرسیدیم تالار کشور.
عرض ارادتی به شهید ستاری و اون آشنامون و یاعلی ...

:: این قصه سر دراز دارد!!!


خیلی دلم میخواست سال تحویل امسال رو باهاشون باشم ،
اما یک جای دیگر دعوت شده بودم ...
یکی دو روز مونده به سال تحویل زنگ زد و کلی ناله نفرینم کرد!
خیلی شرمنده اش شدم ولی خب ... گفتم برگشتم جبران می کنم ان شاء الله
.
.
.
بالاخره برگشتم، گفتم تا داغ راهم باهاشون قرار بذارم یه سر بریم بالا،
هر دوشون کار داشتند، قرار گذاشتیم برای سیزده به در که مثل هر سال بریم بساطمون رو جمع کنیم!
.
.
.
با اینکه سیزده به در بود از خونه بیرون نرفتم که هر وقت زنگ زد سریع خودم رو برسونم
عصر شد، قرارمون شد ساعت 5 کهف الهشدا
زودتر از اونی که باید، رسیدم، منتظر ایستادم،
اومدن و با هم رفتیم دفتر تا وسایل کار رو برداریم،
هنوز ازم دلخور بود که چرا دست تنهاشون گذاشتم، گفتم عیبی نداره امروز تا نصفه شب می مونم!
رسیدیم بالا،
به به!
امت - زن و مرد، دختر و پسر - با هم دارن وسطی بازی می کنن!!!!!!!!
گفتم بیا امسالم دیر رسیدیم، نگاه کن ...
اخمامو تو هم کشیدم و رفتم داخل کهف، رسیده نرسیده مشغول شدیم،
دیگه داشت تموم میشد، گفتم چه خوبه کتیبه ها رو هم ثابت کنیم و بریم،
رفتم بالاسر شهید عملیات مسلم بن عقیل، اومد جلو و گفت : خدا خیرتون بده، ما هم که جوون بودیم از این کارا می کردیم، الان که دیدم شما هم همون کارا رو میکنید خوشحال شدم که ...
از حرفش هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال بخاطر خوشحالی اون خانوم و نور امیدی که خونه دلش رو روشن کرد.
ناراحت بخاطر اینکه امثال من کم نیستند بین امت، فقط نمی دونم چرا نیستن!
شایدم تو چشم نیستن! اما هم باید حضور داشت هم نمود ...
بسه تو حاشیه بودن، وارد متن بشیم ...


لذتی دارد دیدنت بعد از یکسال انتظار سید ...
آن هم این همه غیر منتظره!
قصد مزار شهید ستاری را داشتم که خود را بالای مزار تو یافتم!
و چه شیرین و دل انگیز بود این اولین دیدار ...

مزار شهید سید مرتضی آوینی

تازه فهمیدم یکسال مرا در انتظاری گذاشته ای که در یک قدمی ام بوده!
فهمیدم می شود اینقدر به تو نزدیک بود و از تو دور ...
اما خوشحالم زمانی به دیدارت آمدم که تک تک سلول هایم آهنگ تو را داشت؛
آرزوی دیدار و جوار تو ...
شهادتت مبارک برادر ...


فکر کنم بعد از نیم سال برگشتم به خونه سومم!
هم خودم هم افکارم هم این خونه نیاز به خونه تکونی داشت ...
از همه بزرگوارانی که بنده رو شرمنده الطافشون کردند ممنونم و امیدوارم بعد این خونه تکونی بهتر از اون آدم قبلی باشم
ناگفته نماند که این آدم قبلی اون آدم قبلی نیست!!!
از الان از همه بزرگواران به خاطر برخوردهای آتیم که باعث رنجششون میشه عذر میخوام (منظورم اینه که اگر جایی دیدن رفتارم مثل قبل نیست دلیل بر جسارت بنده نگذارند ... دال بر مصلحت بگذارند!)
به امید ظهورش ...


می گفت : "کاروان های راهیان اینقدر اینجا رو به هم میریزن و کثیف می کنند که خرمشهری ها دل چندان خوشی از راهیان ندارند!"
ناخودآگاه چهره دو تا بچه معصومی تو ذهنم نقش بست که سال پیش تو راه شلمچه دیدمشون، از بیرون اتوبوس برام دست تکون دادند و منم دستی تکون دادم، چقدر سادگی و صمیمیتشون به دلم نشست.
ادامه داد : " به خاطر همین، امسال خیلی به کاروان ها سفارش کردیم که حواسشون باشه، حتی سپردیم اگر خریدی دارند از خرمشهر بکنند تا کار و کاسبیشون رونقی داشته باشه این ایام ... "
شهر هنوز چهره جنگ زده اش رو حفظ کرده بود، گرچه نسبت به سال پیش که دیده بودمش بهتر شده بود ولی هنوز ...
می گفت : " این چند سالی که میایم اینجا سعی کردیم خانواده های نیازمندی که اینجا هستند رو شناسایی کنیم و در حد توان بهشون کمک کنیم."
گویا از سال پیش سه چهار تا خانواده رو شناسایی کرده بودند و از دور بهشون کمک می کردند و براشون مختصر پولی می فرستادن.
از روز اول که اومدیم گفتند غذاهای اضافه رو دور نریزید، به زائرها هم بسپرید، ما میشناسیم کسانی رو که بدیم بهشون.
هر روز عصر، وقتی زائران برای زیارت به اروند یا شلمچه می رفتند می دیدم غیبشون میزنه!
بعد چند روز فهمیدم برای همون خانواده ها غذا می برند و از احوالشون جویا میشن.
اون روز تعداد غذاهای مونده زیاد بود و نمیتونستن دوتایی ببرند. انگار دنبال همچین فرصتی باشم سریع گفتم : "الهه کمک نمیخواید؟ بارتون زیاده، منم بیام؟"
حاضر شدم، عبای عربیم رو سرم کردم و باهاشون همراه شدم.
بالاخره رسیدیم، کودکی جلوی در بود تا دیدمون پرید توی خونه، قامت پیرزنی مهربان و خندان درگاه در را پر کرد، غذاهایی رو که دستم بود دادم بهشون.
سلام و احوالپرسی و تعارف و ...
نگاهش که به من افتاد برقی تو چشماش دوید، انگار از چیزی ذوقی در دلش نشسته باشد!
خداحافظی کردیم و به راه افتادیم، با همان ذوقی که در صدایش بود پرسید : " عربی؟!"
سرم رو برگردوندم و خندیدم، متوجه منظورم شد، گفت : "خیلی بهت میاد، عاقبت به خیر بشی ..."
از مهربونی و ذوق پیرزن من هم خندان و ذوق زده شدم و خوشحال از اینکه با پوشین چادر محلی اونها، برای لحظه ای بهم احساس نزدیکی کردند و خوشحال شدند.


زنگ زده بود که اسم همسفرامون رو بپرسه، بعدشم از حال و احوال بچه ها پرسید که خبری ازشون دارم یا نه. ازش تشکر کردم که داره سفرنامه مون رو می نویسه و گله کردم که چرا عکسهای روزهای آخر رو بهم نداده، آخرش گفت: "تو که قلمت خوبه چرا نمی نویسی؟!"
نمی دونستم چی بگم! رفتم تو فکر که سال قبل که رفتم کلی حرف برای زدن داشتم، امسال اگر بخوام از حال و هوای سفرم بگم چیز جدیدی برای گفتن دارم؟!
نمی دونم ... هنوز وقت نکردم اون روزها رو با خودم مرور کنم ... متاسفانه!