سفارش تبلیغ
صبا ویژن

راه نشانم بده ...

منتظر بودم بره تا راحت تر کار کنیم و زود تمومش کنیم، اما انگار چسبیده بود به زمین!
گفتم : بچه ها باور کنید این منتظره ما بریم یه دلی از عزا در بیاره!
گفت : واقعا؟! اصلا به قیافه اش نمیادها!
نمازش رو با وجود شلوغی های ما در نهایت آرامش شروع کرد. نگاهم افتاد بهش، قنوت گرفته بود، "خوش به حالش چه آرامشی داره ..."
دلم میخواست برای چند لحظه دست از کار بکشم و راز و نیازی داشته باشم اما ... فعلا وقت کار بود!
همونطور که جلوی مهرش نشسته بود زل زد به قبرها، انگار داشت با چشماش باهاشون حرف میزد، با همون نگاه آروم ...
بالاخره رفت بیرون، فقط رفت بیرون، انگار قصد دل کندن نداشت!
گفتم : "بچه ها نمازمون خیلی دیر شد زود تمومش کنیم بریم پایین دیرم شد!"

کهف الشهدا بوی فاطمیه می دهد ...

حدود نیم ساعت بعد زدیم بیرون، عین فشفشه پرید تو!
حدسم درست بود! منتظر بود ما بریم تا بره خلوت کنه ...
تو ذهن و قلبم پر بود از علامت تعجب!!! این آدم با اون بغضی که دفتر نجوا با شهدا رو پرت کرد!!! یعنی واقعا ...
----------------------------------------------
پ. ن 1 : دلم در موردش روشن بود ...
پ.ن 2 : هنوز اصل ماجرای این بنده خدا مونده ...